قصه دختران بابایی
به گزارش مجله انجمن دعوت، صدایشان آرام است و دلنشین؛ در لحظات اول، نشانی از غم و دلتنگی در آن ها احساس نمی شود اما کافی است چند دقیقه از همکلامی مان با همدیگر بگذرد تا بدانیم که در تمام این سال هایی که پدرشان را ندیده اند، چندبار و چقدر و چطور دلتنگش شده اند.
به گزارش مجله انجمن دعوت به نقل از روزنامه مجله انجمن دعوت، مطهره سادات، فاطمه ثنا و زهرا، دختران شهدای مدافع حرمی هستند که زندگی شان با محبت به حضرت زینب (س) و دفاع از اهل بیت، عجین شده است؛ آنقدر عجین که به خاطر همین پیوند، مدت هاست روی پدرشان را جز در خواب و رویا ندیده اند. دلخوش بودن به دفاع از حرم حضرت زینب باعث می گردد این دختران نوجوان، غم نبود پدر را در زندگی تحمل کنند؛ دلخوشی بزرگی که برای سن و سالشان سنگین است، اما این دختران از پس آن برآمده اند. با این حال چند سال است که آن ها تولد حضرت معصومه (س) و روز دختر را بدون خوشی های یک روز کاملا دخترانه با پدرشان می گذرانند؛ موضوعی که باعث شد در روز دختر با آن ها همکلام شویم و خاطرات خوش روز های پدر و دختری شان را مرور کنیم.
رابطه پدر و دختری شان یک واقعیت شیرین بوده که حالا فقط در رویا شیرینی اش را حس می کنند. سال هاست این دختران بابایی از پدرشان یک دست لباس رزم و یک ته چهره خندان یادشان است که از دفاع و حرم و حضرت زینب می گفت. این را مطهره سادات می گوید؛ سومین فرزند شهید سیدعلی عالمی، فرمانده پشتیبانی تیپ 2 لشکر فاطمیون مدافع حرم. دختر 18 ساله شهید عالمی که حالا شش سال است که شب ها با خیال دیدن خوابی از پدرش چشم بر هم می گذارد و گاهی با شیرینی خواب خوشی که دیده است از خواب بیدار می گردد: بابا بیشتر از اینکه بابام باشه، رفیقم بود. هرچی توی دلم بود بهش می گفتم و همیشه هم هوامو داشت و بهترین راهکار ها رو بهم می داد.
اصلا برای همین است که در همه این روزها، هروقت مسئله ای پیش می آید و هر وقت دلش می گیرد، سراغ پدرش می رود؛ شاید در خواب و شاید هم در بیداری: گاهی بر سر مزارش می روم و می گویم اگر بودی کمک می کردی، حالا هم کمکم کن. گاهی هم آنقدر با پدرم حرف می زنم که بالاخره خوابش را می بینم و دلم گرم می گردد به اینکه واقعا مرا می بیند و حواسش به من هست. مطهره وقتی از رابطه پدر و دختری شان می گوید ته دلش قنج می رود و صدایش از ذوق خاطرات پدرش، اوج می گیرد: اصلا این طور نبود که هر وقت از ماموریت برمی گردد، خسته باشد و وقتش را به استراحت بگذراند. آن روز ها همه وقتش را به ما اختصاص می داد؛ پارک و خرید می رفتیم و آنقدر خوش می گذشت که همه روز های نبودنش را فراموش می کردیم. هربار برگشتن از ماموریت، آنقدر خوشی سرشار از سلامت پدر و دست پر آمدنش را به همراه داشت که غم نبود روز های گذشته را با خودش می شست و می برد: هر بار که از سوریه برمی گشت، برایمان سوغاتی های زیادی می آورد؛ لباس، روسری، عروسک، لوازم تحریر و... و دلش می خواست وقتی هست برایمان سنگ تمام بگذارد که روز های نبودنش از دستش دلگیر نشویم.
مطهره یازده دوازده ساله بود که فهمید پدرش چه هدف بزرگی دارد: به پدرم می گفتم بابا نرو! میشه نری؟ می گفت مطهره این حرف تو نیست؛ من می دونم که خودت هم دوست داری من برم و آدم شجاعی باشم. راست می گفت؛ مطهره هنوز هم از پدرش ممنون است که این روحیه شجاعت و مقاومت را در خانواده و در او زنده کرده است؛ خرسند است که رفتار پدرش باعث شده او هم با شناخت و علاقه به اهل بیت و حضرت زینب بزرگ گردد.
حالا مطهره سادات با تصمیم پدرش برای جنگ با تکفیری ها کنار آمده است، اما دلتنگی که این چیز ها سرش نمی گردد: موقع انتخاب رشته خیلی نبودش را در کنارم احساس می کردم؛ سر مزارش رفتم و گفتم اگه تو بودی، مطمئنم می کردی که همان رشته ای را که دوست دارم، بخوانم. و حالا همین شده است و مطهره به آنچه که می خواست رسیده است، اما معتقد است که هنوز راه دارد تا به آن چیزی که پدرش دوست داشت برسد: گاهی وقت ها احساس می کنم ممکن است پدرم برای انجام رفتاری از دستم ناراحت گردد. برای همین همیشه از او می خواهم که کمکم کند که برایش همان دختری باشم که همیشه دلش می خواست.
روایتگر پدر
مهر ماه پیش رو، فاطمه ثنا به کلاس پنجم می رود و همه دوستان و همکلاسی هایش می دانند که او دختر یک شهید مدافع حرم است. دختر شهید حسین دارابی که برخلاف سن و سال کمش می داند که پدرش چه کار بزرگی کرده است: بابام از جونش گذشته تا اجازه نده آدم های بدی مثل داعش، دستشان به حرم حضرت زینب (س) که برای ما خیلی ارزشمند است، برسد. انگار در تمام روز های این پنج سالی که پدرش را ندیده با خودش و با تصمیم پدرش کنار آمده است.
حالا فاطمه ثنا هرچه از پدرش به یاد دارد از روز های شیرین چهار و پنج سالگی اش است، اما همین هم برای اینکه راوی خاطرات خوشی از پدر برای برادر کوچکترش باشد، کافی است؛ برادری که در بحبوحه روز های شهادت پدر خانواده به دنیا آمد و امروز یک حسین دارابی کوچک در خانه آن ها هست که مرهم دلتنگی های فاطمه ثنا و مادرش باشد: برادرم خیلی شبیه بابامه؛ حتی شبیه بابام حرف می زنه و رفتار می کنه؛ آنقدر که من هر وقت دلم برای بابا تنگ می شه، می رم و یک دل سیر داداشم رو بغل می کنم و حالم خوب می شه. من هم آنقدر از پدرم براش گفتم که دیگه برادرم هم عاشق لباس پلنگی شده.
لباس پلنگی رزم به برادر فاطمه ثنا رسیده است؛ برادری که به دنیا آمدنش کمی از غم و نبود پدر را کم کرد. اما فاطمه ثنا با همه کودکی اش قلب بزرگی دارد؛ آنقدر که در لابه لای حرف هایش، بی محابا می گوید که دلم نمی خواست پدرم اینجا بود، اما حرم حضرت زینب را گرفته بودند: آن وقت پدرم خیلی غصه می خورد.، اما به همین اندازه هم دلش نمی خواهد به این فکر کند که برادرش با همین لباس پلنگی که این قدر دوستش دارد، راه پدرش را ادامه بدهد و فاطمه ثنا را تنها بگذارد: اصلا کاش جنگ در همه جای دنیا تموم بشه تا هیچ پدری مجبور نشه دخترش رو تنها بذاره. دختری که کش موهایش هم او را یاد پدرش می اندازد: بابا هر وقت به خانه می اومد، چیزی برایم می خرید؛ گاهی حتی فقط یک کش مو. برای همین من یک عالمه کش مو های رنگی دارم که پدرم اون ها رو برام گرفته و دلم نمیاد کش مو های جدیدی بخرم.
ایستاده مثل پدر
آخرین دیدار فاطمه ثنا با پدرش در بیمارستان بوده است؛ پدری که شنیده بود تیر خورده، سرم به دست دارد و روی ویلچر نشسته است: اما اینطور نبود؛ پدری که من دیدم، بدون سرم، بدون زخم، سرپا و ایستاده بود. سرحال بود و با من حرف می زد و با هم می خندیدیم. تصویری که پدرش به سختی آن را برای فاطمه ثنا می سازد تا شاید آخرین چیزی که از او در فکر دخترش هست، شبیه شنیده هایش نباشد؛ این ها را مادر فاطمه ثنا تعریف می کند که شهید دارابی چطور زخم هایش را می پوشاند، چطور چند دقیقه ای ویلچر را کنار می گذارد و سرم را از خودش جدا می کند تا تصویر مانده در خاطرات فاطمه ثنا همانی باشد که دلش می خواهد و همین هم شده و هیچ چیز نتوانسته است، شادابی پدر فاطمه ثنا را در فکرش خدشه دار کند؛ تصویری آنقدر واضح و روشن که دیگر همه دوستان فاطمه ثنا می دانند که هروقت درس شان به موضوعی مرتبط با شهدا برسد، فاطمه ثنا حرف های زیادی برای گفتن دارد: یکی از درس های کتاب هدیه های آسمانی مان درباره شهیدبابایی بود که قرار بود من کنفرانسش را بدهم؛ برای همین من از همه شهدا، از دفاع کردن و از پدرم گفتم؛ حالا همه بچه های کلاس به من، به پدرم و همه شهدا افتخار می کنند. آخر حرف هایمان از کادوی روز دختر می پرسیم که او بدون مکث و بدون فکر جواب می دهد: کاش اون روز بابام بیاد به خوابم؛ دلم خیلی برای دیدن دوباره اش تنگ شده.
قاب عکس پدر، آخرین سنگر
زهرا هم یکی دیگر از فرزندان شهدای مدافع حرم است؛ فرزند سوم شهید فریدون احمدی. دختر 13 ساله شهید احمدی که فقط به اندازه 9 سال، خاطره برای تعریف کردن از پدرش دارد؛ خاطراتی محو که تازه در حال پررنگ شدن بود که پدرش به شهادت رسید: رابطه ام با پدرم خیلی دلچسب بود؛ چون او همیشه با حوصله و صبر به حرف هایم گوش می کرد. از مدرسه برایش تعریف می کردم، از دوستانم، از بازی هایم؛ هرچه می خواستم از پدرم قول می گرفتم و او هم آدمی نبود که زیر قولش بزند. زهرا هم مثل خیلی از دختر های دیگر، بابایی بود: یک روز که از صبح تا شب خانه نبود، دلم برایش تنگ می شد؛ حالا چند سال است که دلم برای دیدنش لک زده است. زهرا هنوز هم بابایی است؛ چون تنها جایی که وقت دلتنگی و بی حوصلگی سراغش می رود قاب عکس پدرش در گوشه اتاقش است.
اما با این حال زهرا هیچ وقت یادش نمی رود که یک روز صبح چطور از خواب بیدار شد و فهمید که دیگر نمی تواند به آغوش پدرش برود و از او قول چیز هایی را که می خواهد، بگیرد: اول صدای گریه مادرم را شنیدم؛ ترسیدم! او با گریه تکرار می کرد که حاجی شهادتت مبارک. از آن روز به بعد، تنها دلخوشی زهرا، با همان سن و سال کمش، جمله هایی بود که در لابه لای صحبت های پدر و دختری شان از پدرش شنیده بود؛ جمله هایی که همه شان روی کلمات دفاع و شهادت و حرم می چرخید: گاهی وقت ها که با هم حرف میزدیم از من درباره آرزوهایم می پرسید؛ من هم همه آن ها را دانه به دانه برایش می گفتم. بعضی از آن ها را که می توانست، برایم شدنی می کرد، اما گاهی که من می پرسیدم آرزوی خودت چیه بابا، می گفت شهادت.
حالا زهرا به خاطر همه آن آرزو هایی که به آن ها رسیده و آرزو هایی که دوست دارد به آن برسد، برای پدرش خرسند است که او هم به تنها آرزویش رسیده است: پدرم می گفت این لباس سبزی که تن من است حکم می کند که من سرباز باشم و از حرم دفاع کنم؛ دلم می خواهد در راه این دفاع شهید شوم. انگار در قلب و فکرش چیزی جز حضرت زینب (س) نبود. و امروز پدر زهرا هم به بزرگترین آرزویش رسیده است.
منبع: جام جم آنلاین